شب که می شود رویاهایم آغاز می شوند. و اینجا جلگه هاییست سرسبز از عشق تو که با نسیم کوهستان در هم آمیخته٬ و تصویر محو تو را تا کرانه های ساحلی امتداد می دهد. اینجا بیدهایی دارد مجنون از هوای مسحور کننده ات که دم بدم لابلای برگهایشان دمیده می شود٬ و می شود استشمامت کرد هر سو که می وزد و هر آن که آفتاب صبحگاهی هوس طلوعی سرد در سر می پروراند. اینجا پوششهای استپ فراوان است که متعلق به من اند. در جلگه های تو لانه می کنند و قد می کشند. تا معنی خویش را بیش از پیش ببازند و از نو تعریف شوند. تو دمنده ترینی وقتی که غروب٬ خود را از پشت کوهها به بالا می کشد. پر رنگ می شوی و دوباره در سحرگاه در آن دوردستها گم می شوی. نمی شود تو را یافت٬ و تو هستی و حس می شوی همیشه. اینجا رویای من است و صبحها از دست می رود. آنگاه که در جلگه هایت می آرامم و در تختخواب بیدار می شوم.
|
+| نوشته شده توسط
کاوه در جمعه ۲۷ فروردین ۱۳۸۹
|