پشت در را انداخته ام! طاق باز روی تختم دراز کشیده ام و فکر می کنم به تمام چیزهایی که باید فراموششان کنم. انگار زندگی ام پر از تکرار است و همیشه در یک مدار خاص می گردد. حول سیاره ای سرد و ناشناخته٬ که هر چه بیشتر می گردد جاذبه اش کمتر می شود و بطور فرساینده ای از آن دور می شوم. تکراری کند و دردناک!
به اتاقم می اندیشم که هستی ام را در آن انباشته ام و کمدی که با باز کردنش انبوه خاطرات کاغذی ام به بیرون سرازیر می شود. به دیواری که رنگ تازه اش٬ یادگاری های بسیاری را در خود مدفون کرده. و آیینه ای که بیش از هر چیز٬ تصویر دو نفره مان را با خود به همراه دارد.
زمان را قاب گرفته ام در این اتاق! به پاییز می اندیشم. به فصلی که عشق رنگ رنگمان را با طیف های بسیار خود به پنجره نزدیک ساخته و آرام آرام روی زمین پخش می کند. به اتاقی که اینورش یکپارچه نور است و پشت آن تاریکی موج می زند...
خاطراتم رنگینند و من از رنگ ها هراسان! از عشق گریزان! رنگ مرا از حقیقت دور می کند. ویرانم می کند. و من سراسر رنگم!
زیر فرش گمشده ای دارم. زیر بالش هم. داخل کشو. پشت پرده. کسی چه می داند! شاید چیزی هم آن کنج باشد که فراموشش کرده ام. بوی خاصی دارد. بوی طراوت و شادابی. بوی جوانی. بوی دست های حایل به آن و چهره های درهم کشیده از شهوت. شاید هم چیزی نباشد...
چراغ اتاق مدام روشن و خاموش می شود. نور آن ضعیف تر شده. احساس می کنم تخت در فضا شناور است. لذتی در وجودم رخنه می کند. نمی دانم چیست ولی توان حرکت را از من گرفته است.
تمام شد! همان است! همان که باید فراموشش کنم. زندگی ام از مدار خارج می شود. دیگر تکراری نخواهد بود. همه جا تاریک است...
|
+| نوشته شده توسط
کاوه در دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۸
|