غریبانه

تیری بر کمان نهاده می شود.
سست می شوم٬
چون وسوسه ای که می کاهد از درونم بند بند تو را...
به اطراف می نگرم.
نمی بینم چیزی جز وصل بی مثل تو را.
می ترسم!
می گریزم از خود٬
تا بیابم مامنی از جنس خود...
حسی درونم می دود.
فریاد می زند. می گرید٬
تا برهد از شهوت مرگ از برای تو!
تیر از کمان رها می شود.
می تازد بسویم دیوانه وار٬
تا بشکافد قلبم را دگربار در سرای خود...
می نشیند آخر در بطن وجودم!
می پاشد از هم همه اعضا و تار و پودم.
هیچ نمانده دگر از برای خود.
مردم٬
تا زنده شوم بار دگر٬
از برای تو...

 

|+| نوشته شده توسط کاوه در یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۶  |
 
 
بالا