شب شده! خستم. یه دنیا هم کار سرم ریخته که باید تا فردا تمومش کنم. تو اتاقم دارم با پروژه ها کلنجار میرم. اون بیرون هم کلی مهمون داریم...
خدایا دیگه دارم وا میرم٬ ولی خب فرصت وا رفتنم ندارم! همه می دونن وقتی که دارم کار می کنم کسی نباید مزاحمم بشه. با این حال یکی جرات می کنه و جفت پا می پره تو! ظاهرا از قانون من خبر نداره یا شایدم خودشو از اون مستثنا می دونه.
زیر چشمی نگاش می کنم. پسر عمو کوچیکمه! تازه رفته کلاس اول. دلم نمیاد بفرستمش بیرون. چیزی نمیگم ولی تحویلشم نمی گیرم! یه کمم اخم می کنم تا زیاد نزدیکم نشه!! بیچاره همونجا وای میسته و نیگام می کنه. بعد چند دقیقه دلم میسوزه و واسه تفریحم که شده تصمیم می گیرم یه خورده سر به سرش بذارم...
- چطوری تو؟
- خوبم! (با کلی ناز و عشوه)
- بالاخره اسمتو نوشتن یا هنوز آواره ای؟
- نوشتن!
- خوبه٬ پس حالا دیگه با سواد شدی! بدو بیا کمک کن این پروژه رو زودتر تمومش کنم!!!
- من که بلد نیستم!
- پس تو اون خراب شده چی بهتون یاد میدن؟!
- بلدم "بابا" رو بنویسم. ۱ و ۲ و ۳ رو هم یاد گرفتم...
- راست میگی؟
- آره! (با همون ناز و عشوه)
- بیا رو این کاغذ بنویس "پدر"!
- "پدر" رو بلد نیستم! "بابا" رو بلدم.
- پدر هم که همون بابائه خنگ خدا!!! خیلی خب٬ بنویس سیصد و دوازده!
- من فقط تا سه بلدم بنویسم.
- سیصد و دوازده رو هم با همین یک و دو و سه می نویسن! اصلا لازم نکرده!! تو هیچی نمیشی! اینجوری بخوای درس بخونی حمالم از توت در نمیاد!!!
- (در آستانه گریستن) چرا در میاد!
- یعنی می خوای حمال بشی؟
- نه٬ می خوام دکتر بشم!
- باشه٬ ولی فعلا گم شو.
(داره گم میشه!)
- وایسا! بیا اول یه بوس بده بعد برو...
- نمی خوام!
- بهت میگم بیا پدر سوخته!
(میاد جلو تا بوسم کنه)
سفت بغلش می کنم و تا می تونم ماچش می کنم. می دونم که این زیبایی و سادگی چقدر ناب و نایابه! دوست ندارم هیچ وقت این لحظه رو از دست بدم.
ایکاش میشد تو دنیای اینا زندگی کرد!
دنیای زیبا و بلورین بچه ها...
|
+| نوشته شده توسط
کاوه در چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۵
|