خوب که نگاه می کنم زندگی بشر رو قربانی حماقتی می بینم که دین و مذهب در اون بزرگترین نقش رو داشته. از وقتی که به دنیا میایم با انواع خرافه ها به نام دین دست و پنچه نرم می کنیم تا زمانی که از دنیا می ریم. نمی دونم چیزی که قرار بود راهگشای بشر در شناخت بهتر حقیقت باشه٬ چرا به بزرگترین سد در این راه تبدیل شده. شاید خنده دار به نظر بیاد ولی اونقدر ذهنمون رو بسته نگه داشتیم که حتی از درک ساده ترین چیزها هم عاجزیم.
چندی پیش یکی از عزیزانم فوت شد. مراسمی برگزار کردن و جمعی هم برای بزرگداشت اومدن. غم کمی نبود از دست دادن کسی که همیشه خوب بود و همیشه دوست داشتنی. آزارش به کسی نمی رسید و خنده از لب کسی بر نمی داشت. مرد بزرگی بود. نه دیندار بود و نه ضد دین. بی دین بود و دیندار واقعی. انسان بود.
وقتی که مرد اما...
یکی اومد و گفت که خوابش رو دیده و اسکندر نماز قضا داره. پول بدین تا براش بخونن. یکی دیگه گفت مال خمس نداده داره. اون تکه زمین کرج رو بفروشین و بدین آقا تا گرفتار آتیش جهنم نباشه. دیگران هم خوابهای دیگه ای دیده بودن و من حیران از اینهمه آدم خوابنما شده که تا دیروز خودشونم نمی دیدن ولی حالا واسه همه می بینن. هیچکس هم نگفت که اون بینوا زن داشت٬ بچه داشت. اگه کاری داشت به خودشون می گفت نه تو مصیبت عظما. و عجیب تر اونکه پدر بازنشسته یک خونواده چند نفره با دو پسر دم بخت که خرج مراسم عروسیشون رو هم ندارن بدن چه خمسی به حضرت آقا بدهکارن؟ بنده خدا یک عمر زحمت کشیده تا یه تیکه زمین بخره واسه همچین روزی تا زن و بچه هاش بعد مرگش بتونن خودشونو کمی جمع و جور کنن و دستشون جلوی کسی دراز نباشه. اضافه مالش کجا بود که بده آقا براش بخوره؟
مراسم شب هفت آبرومندانه بود٬ ولی هنوز در کف صحبت های مداحی ام که مدعوین رو به صرف میوه های روی میز دعوت می کرد٬ با این عنوان که ثوابش به روح اون مرحوم می رسه. ما که عقلمون جواب نداد. نفهمیدیم میوه خوردن کجاش ثواب داره. ولی از اونجا که ما مردم خیری داریم ظرف چند دقیقه تمامی ثوابها به روح اون مرحوم ارسال شد. من موندم و یه دنیا سوال بی جواب و بچه ای که در این بین زورم تنها به او رسید که با ولع تمام سیبی رو گاز می زد تا شاید مثل بقیه منشا خیری برای از دست داده اش باشه. نمی دونم چرا یکهو تمام خشم فروخوردم رو سر اون بدبخت فریاد زدم که ای ابله! می خوای خیر برسونی یا شر؟ سیب می خوری؟ مگه یادت نیست که آدم و حوا رو سر همین سیب چرونی با تیپا از بهشت انداختن بیرون؟ با این کارت بلیط جهنم عمو اسکندرت اوکی شد!
بچه بخت برگشته که تازه فهمیده بود چه غلطی کرده با لپهای آویزون و سیب قورت نداده دوید سمت باباش که شاید بتونه یه جوری اشتباهشو جبران کنه. حالا هر چی باباش میگه اشکالی نداره٬ پسره زیر بار نمیره و زیرچشمی منو می پاد تا جواز سیب خوریشو براش صادر کنم. نمی دونم چرا اینقدر سنگدل شده بودم ولی این کارو نکردم. تا اینا باشن میوه خوریشونو به حساب ثواب رسونی نذارن.
|
+| نوشته شده توسط
کاوه در یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۸
|