خواب آشفته

داشت دفترچه خاطراتشو ورق می زد. خاطراتی از آینده که در گذشته رقم خورده بود٬ و کلماتی که بوزینه وار بر صفحاتش می دویدن و جیغ می زدن...
گیج بود. یادش اومد روزی رو که براش نوشته بودن اون خاطرات رو!
اون روز٬ روز خواستگاریش بود. اما انگار یک جای کار اشکال داشت. شاید خودش! شاید خود او...
چه روزی بود! خدایا! کلمات پاک نمی شدن. همه چیز فقط ثبت می شد. همون روزی که گفت می خواهمت! ولی چرا اینگونه شد؟
باید حلقه ها رو دست می کردن...

 

یه آقایی اومد با دو تا حلقه. نه! چند تا آقا بودن. راستی چرا حلقه ها بهم وصل بود؟!
ما رو بردن! فکر کنم ماه عسل!! چه جای عجیبی بود. پر از میله های آهنی. چقدر تاریک. هیشکی نبود. شاید شب بود! آره٬ اونجا همیشه شب بود.
بالاخره ماه عسل هم تموم شد. باید می رفتیم. گفتن باید جشن بگیریم. ولی چرا بعد ماه عسل؟! مگه ما ازدواج نکرده بودیم؟ واسمون مهمونی گرفته بودن! چشمامونم بستن تا غافلگیرمون کرده باشن!!
چه جای بزرگ و وسیعی! همه اومده بودن٬ حتی کسایی که نمی شناختیم!! گفتن اینم گردنبنداتون. بهتون خیلی میاد. ما هم انداختیم گردنمون. نه! انداختن گردنمون. یه خورده کلفت بود. گردنمونو اذیت می کرد. ولی کادو بود. باید تحمل می کردیم.
بالاخره سر و صداها بلند شد. انگار باید می رقصیدیم. رو یه سکوی بلند که همه ما رو ببینن!
یادمه اون اول زیر پامون چهار پایه گذاشته بودن ولی موقع رقص دیگه نبود. خدایا! چقدر رقصیدیم. انقدر که دیگه از حال رفتیم. فکر کنم بعد ما رو آوردن پایین! خیلی رفتیم پایین...
آره! خیلی خسته بودیم. رفتیم تو تختای چوبیمون. باید می خوابیدیم. دیگه چیزی یادم نمیاد! دیگه از هیچی خبری نبود! حتی من و تو. آرامش بود. آرامش مطلق...
آره! اینجا نوشته. تو دفترچه خاطرات من و تو...

 

|+| نوشته شده توسط کاوه در پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۶  |
 
 
بالا