سنگ سرد سخت

بدنت سرد است.
سردم است!
چرا خورشيد وجودت تابيدن نياموخته است...؟
چشمانت چه بی رنگند!
آخر مرا چگونه می بينی؟؟
آن چيست که در دستانت گرفته ای؟!
آن گونه که هستم نقاشی ام کن...
لمسم نکن!
از سرمای وجودت بيزارم...

 

|+| نوشته شده توسط کاوه در جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵  |
 
 
بالا