La Llanura

شب که می شود رویاهایم آغاز می شوند. و اینجا جلگه هاییست سرسبز از عشق تو که با نسیم کوهستان در هم آمیخته٬ و تصویر محو تو را تا کرانه های ساحلی امتداد می دهد. اینجا بیدهایی دارد مجنون از هوای مسحور کننده ات که دم بدم لابلای برگهایشان دمیده می شود٬ و می شود استشمامت کرد هر سو که می وزد و هر آن که آفتاب صبحگاهی هوس طلوعی سرد در سر می پروراند. اینجا پوششهای استپ فراوان است که متعلق به من اند. در جلگه های تو لانه می کنند و قد می کشند. تا معنی خویش را بیش از پیش ببازند و از نو تعریف شوند. تو دمنده ترینی وقتی که غروب٬ خود را از پشت کوهها به بالا می کشد. پر رنگ می شوی و دوباره در سحرگاه در آن دوردستها گم می شوی. نمی شود تو را یافت٬ و تو هستی و حس می شوی همیشه. اینجا رویای من است و صبحها از دست می رود. آنگاه که در جلگه هایت می آرامم و در تختخواب بیدار می شوم.

 

|+| نوشته شده توسط کاوه در جمعه ۲۷ فروردین ۱۳۸۹  |
 El Glamour

میهمانیست انگار. تنها آمده ام. با بسته ای که سرخی اش از لابلای دستانم زبانه می کشد. نمی دانم اینجا چه می کنم. یا برای چه آمده ام. فقط هستم. و تو را می بینم آن وسط که به سمت من می آیی. لبخند به لب. مثل همان روز اول. یادت هست؟ آن روز که تند و تند عکس می گرفتی. آن عکسها که هیچ مفهومی نداشت.
آمدی جلو و خواستی که نشانم دهی. گفتی که عکسهای خوبی شده. قشنگ شده اند. و این اولین برخورد ما بود.
شوکه بودم. نمی دانستم این کارها برای چیست. شاید نمی خواستم. و نخواستم که توی ذوقت بخورد. سری تکان دادم و رفتم. اما تو ماندی. نرفتی. نه از ذهنم. نه از پیش چشمانم. ماندی. درست همان جا که اکنون هستی. سرخ شدی. به رنگ بسته ای که حال در دستان من است.
اتفاقاتی در جریان بود. بوی فتنه می آمد. تا تنها من بمانم و تو و سکوت پر هیاهویی که خود روایتگر خود باشد. با تو که ده سال جوانتر بودی. و من که در طراوتت گم بودم.

 

|+| نوشته شده توسط کاوه در جمعه ۲۰ فروردین ۱۳۸۹  |
 
 
بالا