Los Ojos Verdes

شب همه جا را پر کرده. سایه ها در تاریکی گم شده اند. کمی آنطرف تر پسرکی تنها در کنج پارک روی نیمکتی سرد نشسته است. نزدیک تر می روم. سرش پایین است. آرام می نشینم و خیره می شوم به نور ضعیفی که از تنها چراغ پارک سوسو می زند. کم کم شعاع های نور در هم می شکنند. پسرک اجازه خودنمایی را از لحظه ها می گیرد. تمام قد روبرویم ایستاده است. فریبنده چون مکر. پر کشش چون گناه. چشمانی سبز دارد. پوستی برنزه و موهایی کوتاه و مجعد. می لرزم. ذوب می شوم. پرتره ای به غایت زیبا که سکوت پر هیاهویش را معصومانه فریاد می زند. نمی توانم. بر می گردم. صدای ساز دهنی اش را می شنوم. مسخ شده ام. باز می گردم. توان دیدنش را ندارم. نشانم می دهد. آرام و عمیق فرو می روم. در عمق چشمانش که جاده ایست کشدار و طولانی. و دو دلداده که همسفر آن راه پر خطر و خاموشند. کودکی در راه است. انگار که حاصل عشقی نامشروع باشد. سرانجام می آید. خانواده می رود. و سبدی که در بین راه رها می شود در دستان پیرزنی تنها جای می گیرد. کودک بزرگ می شود. می بالد. به مدرسه می رود. پیرزن سالخورده تر از آن است که همپای کودک پیش رود. می میرد. صدای ساز سوزناک تر می شود و نگاه های ترسان او در پی آرامشی دست نایافتنی دودو زنان به پاییز می رسند. کودک خسته است. تنهاست. دلگیر و رنجور از سرنوشت محتومش می بارد. به ناگاه آسمان می گیرد. برق می زند. می غرد. چشمان او تار شده اند. پر از مه. پر از تردید و ابهام از آینده شومی که می بلعد همه چیزش را. گرسنگی جسمش را به سفره گرگان کشانده است. می بویندش با ولع. می درندش. آخر چه کسی از این سحر به آسانی می گذرد؟ گریز هایی که همه به سوی اوست. و اینک پسرک با چشمانی هراسان به من می نگرد. چشمانی که جاده را در خود گم کرده و در تصویری از من ثابت مانده اند. ملتهبم. زرد و پریشان از هوس. در نگاهش فرو می غلتم. می لغزم. در چه نمی دانم! می لغزم فقط. می کاوم از درونش گمشده ای را. چیزی نمی یابم. باز می کاوم. چیزی نمی یابم. ساز دهنی اش بر زمین افتاده است. بر می دارم که باز گردانم. رفته است. رفته است و دیگر نیست. از خواب می پرم. در پی او. ساز به دست!

 

|+| نوشته شده توسط کاوه در دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸  |
 El Hombre Arco Iris

"آن" بودن یعنی
جستن از شاخ درخت
پرسه در باد صبا
بازی با هر گنجشک
...
"آن" بودن یعنی
خانه در یک دل سرد
دوری از فاصله ها
گرم کردن با عشق
...
"آن" بودن یعنی
در تفاوت زیستن
خنده بر تیغ و درفش
یعنی معنی داشتن
...
"آن" بودن یعنی
آنکه را که "آن" نیست
در برش رقصیدن
شوخی با تعریف ها
از نو معنی ساختن
...
"آن" بودن یعنی
قصه های هفت رنگ
طعم خوب طعم ها
حس زیبا داشتن
...
"آن" بودن یعنی
تا جهنم رفتن
چشم غم را بستن
غصه را سوزاندن
...
"آن" بودن یعنی؟

 

|+| نوشته شده توسط کاوه در سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸  |
 Te Quiero

نزدیکای غروب که میشه رنگ شهر هم باش عوض میشه. وقتی دارم بر می گردم خونه انگار نگاه ها هم یه جور دیگست. اینجور وقتا سعی می کنم زیاد به ذهنم مجال خیال پردازی ندم و بذارم وقایع همون جوری که هستن اتفاق بیفتن ولی...
دیشب که داشتم از پل هوایی میومدم پایین تا سوار کرایه های سر شهرکمون بشم متوجه شدم که یه جوون حدودا بیست و دو سه ساله داره مسیرشو به سمت من کج می کنه. اولش فکر کردم راهشو گم کرده و می خواد آدرس بپرسه٬ بعد که رسید دیدم داره به جیب شلوارم نگاه می کنه و کمی با خجالت سعی داره یه چیزی بگه. ناخودآگاه موبایلمو از تو جیبم در آوردم و به سمتش گرفتم. تا حالا چند بار برام پیش اومده بود که کسی جایی گیر کرده باشه و بخواد با یکی تماس بگیره٬ ولی دیدم همچنان نگاهش به جیبمه و بعد چند ثانیه لبخند به لب پرسید: "آتیش داری؟"
من که هنوز تو شوک رفتار عجیب این بابا بودم گفتم: "واسه آتیش اینقده خجالت می کشی؟! نه داداش٬ من سیگاری نیستم. آتیشم ندارم."
دیدم این بار نیشش تا ناکجا آباد باز شد و با لحن جدی تری گفت: "ولی به نظر میاد داشته باشی. می خوای خودم برات درش بیارم؟"
وای که چقدر احمقم من. "داداش بی خیال! از اون آتیشا که خودتم داری! من خیلی خستم٬ اصلا حوصله این بی مزه بازیا رو ندارم..."
اینجا بود که کمی ابروهاشو در هم کشید و دولا شد که مثلا چیزی رو از رو زمین برداره. جل الخالق! انگار چیزی اون زیر پاش نبود و با این تردستی دو تا چیز گرد و قلمبه هم از تو شلوارش تالاپی افتاد بیرون.
دیگه کم کم داشت ترس برم می داشت. این موقع شب تو این خیابون شلوغ نمی دونم چرا هیشکی حواسش به ما نبود. گفت: "چیه؟ از ته ریشم خوشت نمیاد یا از طرز لباس پوشیدنم؟"
راستش هم از ته ریشش خوشم اومده بود هم از طرز لباس پوشیدنش٬ و حتی از اون اخم آدمکشش که جذابیت چهرشو صد چندان کرده بود. ولی شاید ترجیح می دادم تی شرتش بجای اینکه اینوری می رفت بالا که باسن مبارکو به نمایش بذاره٬ اونوری می رفت بالا که ناف مبارکترش بیفته بیرون. خب چه میشه کرد؟ همه که فتیش خط باسن ندارن! حتی بیشتر ترجیح می دادم که کمی هم مذهبی باشه! از شما چه پنهون٬ مذهبی های این تیپی که هنوز خودشونم نشناختن (از اونا که چهره های معصومی دارن و خیلی هم مودبنا)٬ بدجوری فتیش ناکن! حداقل واسه من که تلاش برای تغییر ماهیت دیگرون یا نشون دادن بعد دیگه و پنهونشونو خیلی دوست دارم. نه اینکه همدست شیطون باشم یا باش ائتلافی کرده باشما. نه! من کاملا مستقل عمل می کنم و هر گونه وابستگی به حزب و جبهه خاصی رو به شدت تکذیب می کنم. فقط بدم نمیاد رو کسایی کار کنم که بعد سـ ـکسی وجودشون رو خصوصی و نامکشوف نگه داشتن. از این پروژه ها یه چند تایی تو دست و بالم هست ولی خب٬ ایشون جزو این دسته نبودن. هرچند که با تی شرت رنگ جیغشون کم کم داشتن دین و مذهب بنده رو شخم می زدن. بگذریم...
اون که همچنان داشت نگاه می کرد تا شاید جوابشو اونجوری که دلش می خواست بش بدم٬ با نگاه سرد و بعد لبخند من مواجه شد! راستش نمی دونستم چی باید بگم.
"نه! می دونی؟ همه چیت خیلی هم خوبه. فقط زیادی نگاه می کنی. منظوری داری؟ فتیش متیش که نداری؟"
یه مدتی بر و بر نگام کرد و بعد پقی زد زیر خنده. "نمی دونم٬ حالا شایدم داشته باشم! فرقی می کنه مگه؟"
می خواستم بش بگم آره. فقط بگو چیه تا ازش محرومت کنم. دوست دارم ببینم که چطور داری واسه بدست آوردنش خودتو می کشی تا فقط حرصشو برات باقی بذارم. "آره! فرقش اینه که من به فتیش دارا آتیش نمی دم."
خیلی سخت بود دک کردنش. از اون سخت تر خودم بودم که نمی تونستم با دک کردنش کنار بیام. ولی خب! من یه آدم خجالتی ام. این فتیش های بنده هم خیلی درونی و پنهونیه. بهتره همچنان درونی و نامکشوف هم باقی بمونه.
ولی یادتون باشه! روح من سرکش تر از این حرفاست. شاید تو این دنیا همه چی به خیر و خوبی بگذره٬ ولی اگه تو اون دنیا با من محشور شدین بدونین این روح از اون روحا نیست که صاف صاف برا خودتون پرواز کنین و هیچ اتفاقی هم واستون نیفته ها...

 

|+| نوشته شده توسط کاوه در یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۸  |
 
 
بالا