آوارگان تنهایی

اندر این ازمنه داستان جفا بسیار است!
واندر آن٬ گوش نیوشا کم و بی مقدار است...
همه بر گرد خود و خود همه بر گرده خویش
آنچه بی جای بمانده ست٬ بماند بر دل ریش.
فکرکم در کشش عشق به او پاره بشد!
دلکم در پی او نفله و بیچاره بشد!!
مر مرا پیشکشی و هدیه چه کار؟
کاپ و جام می و گلدسته چه کار؟؟
خواهی چون تو بزنم کوس انا الحق و خودم فاش کنم؟!
یا که از فرط خوشی نیش نا نا ناش ناش کنم؟!!
فر و پیروزی ات صد بار مبارک بادا...
دشمنانت به هزار بار سگ پیر گادا!!!
بدهم جایزه ترا٬ ار تو مرا کام دهی!
مامن و جای خوش و ساقی سیم ساق دهی!!
ای برادر برو! اینجا دل خوش سیری چند؟
تو که دل داری و دلدار٬ بگو سیخی چند؟؟
هر که بر بام رود٬ داد زند٬ پیش کشند!
استخوانش شکنند و جسدش نیش کشند!!
من و این خلوت و غمبار دلم کافی نیست؟!
برو ای دوست! که اینها دل من شافی نیست...

 

|+| نوشته شده توسط کاوه در یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۶  |
 خرید سال نو
چیزی دیگه به عید نمونده. همه افتادن به خونه تکونی. منم که این موقعها بالا خونم بدجوری تکون می خوره.
می زنم بیرون. هوای خوبیه. گوشه و کنار هم دستفروشا دارن هر چی جنس بنجله به مردم قالب می کنن تا سال نویی دیگه هیچ گهی تو بساطشون باقی نمونه.
منم می خوام خیلی چیزا بخرم. هر چی می بینم می خوام ولی تا میام حساب کنم می گم بی خیالش! می رم ببینم چیا می تونم گیر بیارم...
از بس خرید نکردم اشتیاقمو به کل از دست دادم! هیچ چیزی بم حال نمی ده. بوتیک دارا هم دارن خودشونو خفه می کنن تا من مشکل پسندو یه جوری راضی کنن سر اون کیسه هرو شل کنم. منم که گفتم! این موقعها بالا خونم بدجوری تکون می خوره. یه کفش پاشنه بلند زنونه می خرم و میندازم جلو یه ـنده هه تا پاش کنه و حسابی واسه خودش تلق تولوق را بندازه...
سریع می زنم بیرون. سر راه هوس قلیون می کنم. هنوز نمی دونم چجوری می کشنش ولی می خوام یکی بخرم. فروشنده پیشنهاد می کنه برام بپیچتش ولی من ترجیح می دم همینجوری بگیرم دستم و را بیفتم.
آخ چه عروسک خوشگلی! اینم می خوام. پشت ویترین مغازه الکتریکی چیکار می کنه؟! نمی دونم چرا وقتی به نره خر پشت پیشخون می گم اون عروسکه رو می دی بم٬ عین شتر نجاست خوار نگام می کنه!
"چی شد پس؟؟"
"هیچی آقا! ولی اون عروسکه فروشی نیست! اصلا به درد شما نمی خوره!! تازه دماغشم کنده شده!!!"
"می دیش یا نه؟!"
"بفرمایین!!!"
"چقدر می شه؟"
"قابل شما رو نداره. عیدی ازم قبول کنین."
"چون دماغ نداره می گی قابل نداره؟ بیا این هزاریا رو وردار! اینا هم گوشه نداره. عیدی شما..."
دست عروسکمو می گیرم و میام بیرون. هوا حسابی تاریک شده. باید برگردم خونه.
اوه! ماهی یادم رفت! اونور خیابون که کلی لگن ریخته. می رم ببینم چیزی توش پیدا می شه یا نه...
هه هه! لاک پشت... چه بامزه!
"آقا دو تا لاک پشت بدین."
"کدوما رو می برین؟"
"اون کوچولو خجالتیه رو بدین که داره یواشکی منو دید می زنه!"
"اون که حالش بده. بذار این شیطونه رو بهتون بدم..."
"گفتم اون خجالتیه رو می خوام!"
"بفرمایین!!! خب دیگه کدومو می خواین؟! این یکی هم خجالتیه! بدم خدمتتون؟؟"
"نه! اون کوچولو شیطونه رو بدین. آره! همونی که داره می ره تو لگن دوستت..."
(عجیبه این یارو هم نگاش مثل الکتریکیه ست! انگار یه چیزیش می شه مرتیکه نجاست خوار!)
ای وای دیرم شد! برم دیگه. عیدتون مبارک...

 

|+| نوشته شده توسط کاوه در پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶  |
 
 
بالا