کویر

خود را لابلای شخصیت هایم گم کرده ام.
پوسیده ذاتی از چرک و کثافت
که در تهوع زمانه بالا می آید و فرو می رود.
بی تلاطم...
بی حرکت...
آرام و بی قرار در مردابی لامکان
خودی خویش را نظاره می کنم.
گندابی از وجودم
به درونم پای می نهد.
گندابی از جنس من...
شریک تعفن ناتمامم...
بالا می آید و فرو می رود
در تلاطم امواج درونم.
حال توئی و من و گل مرداب٬
حاصل عشقی ناتمام٬
در کویر لایموتم...

 

|+| نوشته شده توسط کاوه در شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶  |
 بر باد رفته

تا ديروز...
کور بودم چون جز تو کسی را نمی ديدم٬
کر بودم چون جز صدای تو در گوشم نبود٬
لال بودم چون در عشق من مجال گفتار نيست٬
مغرور بودم چون تو را در کنار خود داشتم٬
خودخواه بودم چون تو را از برای خود می خواستم٬
بی عقل بودم چون ذهنم جز در انديشه تو نبود٬
بی قلب بودم چون قلبم در گرو تو بود٬
پست بودم چون تمام بلنديها را برای تو می خواستم٬
از سنگ بودم چون لطافت روحم را به تو بخشيده بودم...
و امروز...
گريه نکن! ديگر آنقدر کوچک شده ام که بتوانی مرا ببينی...

 

|+| نوشته شده توسط کاوه در سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۸۶  |
 
 
بالا