آسمان شب صاف است!
دوباره شب من پر نور و بی انتهاست...
سالهاست که گم گشته ام در لحظات بی قراری.
چه نسیمی می وزد از سرزمینهای شمالی...
وای! چه شهابی بر آسمان گذشت؟
باید برخیزم!
آخر چگونه بیابم گم گشته ام را در نهایت بی نهایت...؟
باز چشمک می زنند ستارگان آسمان شب!
باز می خوانند مرا به سرابی دوردست...
نه! ستاره من چشمک نمی زند.
ستاره من نمی دزدد لحظه ای نگاهش را از نگاه من...
او آرام است و پر نور! آرام و بی انتها٬
هر قدر هم که ز من باشد دور.
آه! چه نسیمی می وزد از سرزمینهای شمالی...
|
+| نوشته شده توسط
کاوه در سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵
|